فرهنگی
متن احساسی پگاه پور احمد دختر کیومرث پور احمد در چهلم پدرش

متن احساسی پگاه پور احمد دختر زنده یاد کیومرث پور احمد برای چهلمین روز درگذشت او در اینستاگرام مخاطبانش را بسیار اندوهگین کرد.
فرزند پور احمد از لحظه های احساسی و پدری دختری خودش با مرحوم پدرش خاطراتی نوشته که بسیار دلسوز است.
پگاه سالهاست که در خارج از کشور زندگی میکند. او یک دختر دارد.
به گزارش عصرگاه او نوشته: دیگه نیست قربون صدقه م بره و به شکل های مختلف بهم بگه که بهم افتخار میکنه. از وجودم تو دنیا سرافرازه. دیگه نیست که باهاش برم فیلم ببینم و بعدش بریم اون قهوه بخوره و من نوشابه و راجع به فیلم و سینما ساعت ها حرف بزنیم ….
بخش هایی از پست او را در عکس های زیر میبینید.
کودکی کیومرث و کابوس کلاس ریاضی!
( به بهانه چهلمین روز کوچ ناباورانه کیومرث پوراحمد)
بهرام انجم روز
کارشناس ارشد زبان و ادبیات انگلیسی
دکتر حسن محدثی ( جامعه شناس) اخیراً جستاری را گشوده است در نقد نظام آموزشی ریاضی سالاری که تحقیر دانش آموزان و کاهش اعتماد به نفس آنان را در پی دارد. تقارن این مبحث با چهلمین روز رفتن روان شاد کیومرث پور احمد مرا برآن داشت که به ذکر خاطره ای از کابوس ریاضی دوره کودکی خود و کودکی این فیلمساز فقید بپردازم.
………………………………………………………………………
اشاره:
دکتر حسن محدثی گیلوایی ( جامعه شناس) اخیراً در کانال تلگرامی خود جستاری را گشوده است در نقد نظام آموزشی ریاضی سالار و برتری بخشیدن به یک حوزه ی معرفتی خاص را موجد از خود بیگانگی و امری ضد انسانی می داند که به تحقیر و تنزل اعتماد به نفس دانش آموزان و دانش جویان می انجامد. در این جستار نظرات مختلفی از سوی دانش آموختگان هر دو حوزه علوم انسانی و نیز علوم ریاضیات و مهندسی در حال طرح و مباحثه است. این مبحث و تقارن آن با چهلمین روز کوچ ناباورانه کیومرث پور احمد مرا برآن داشت که به ذکر خاطره ای از کابوس ریاضی دوره کودکی خود و سپس دوره کودکی این فیلمساز فقید بپردازم:
کابوس کودکی من:
نه ساله بودم و دانش آموز سال سوم دبستانی در منطقه 19 تهران . سالی که معمولاً حفظ کردن جدول ضرب هم یاد داده می شد ولی چگونه!
آموزگار فربه و کوتاه قدّی داشتیم به نام خانم محمدیان . هر هفته جدول ضرب را می پرسید و معمولاً تعدادی از ما هم که همه جدول را – به ویژه اعداد بالاتر آن را – نمی توانستیم براحتی حفظ کنیم کتک می خوردیم. حتماً می دانید که کتک خوردن در آن سال ها سکّه رایج مدرسه ها بود و شاید ریشه در چوب و فلک دوره مکتب خانه های پیش از خود داشت . حتی چوبِ معلّم را به شاخه گلی خوشبو تشبیه کرده بودند و می گفتند: « چوبِ معلّم گُلِه ، هر کی نخوره خُلِه ! » خانم محمدیان هم که البته چون زن بود و اصطلاحاً از جنسِ لطیف و لذا ضرب و زور مردانه و دستِ بزن نداشت چاره را در به کارگیری یکی از دانش آموزان هیکلی و گوش به فرمان کلاسش دیده بود! بله ، اسمش را هنوز به خاطر دارم ؛ میرساوه ، دانش آموز قد بلند و نسبتاً درشت اندام کلاس با اشاره ی آموزگار از جای بر می خاست و با چوبِ بلندو محکمی که خانم در اختیارش قرار می داد ما را تنبیه می کرد. چوب را تا جایی که امکان داشت بالا می برد و با شدّت پایین می آورد و در هر بار بالا و پایین آوردن چوب انگار تمام زور و ضربش را ازاعماق جان استخراج کرده و بر کف دستان کودکانه و نحیفِ هم شاگردی های خودش فرود می آورد. خداییَش خیلی درد داشت ولی درد دیگری که بیشتر در روح و روانمان می نشست و اصطلاحاً زورمان می آمد که آن را بپذیریم این بود که یکی از دوستان و هم کلاسی های خودمان این وظیفه تربیتی خطیر و انسان ساز را بر عهده گرفته بود! لنگ زدن در دروس حساب و ریاضیات تا کلاس پنجم هم ادامه یافت و هم چنان در درس هایی از این گونه ضعیف بودم و بی علاقه ولی درسایر دروس نمرات خوب و حتی عالی می گرفتم ؛ به طوری که در یکی از ثلث ها شاگرد ممتاز کلاس شدم. مسئول دفتر مدرسه از من و دانش آموزان ممتاز سایر کلاس ها خواست تا قطعه عکسی به او بدهیم تا در کنار اسامی امان به عنوان محصلین ممتاز پشت شیشه پنجره دفتر مدرسه بچسبانند و همه ببینند. تنها عکس سه در چهاری که داشتم و با کَلّه ی کچل ( سر از ته تراشیده شده با ماشین اصلاح دستی نمره دو) گرفته بودم را به مدرسه تحویل دادم و عکس و اسمم در کنار سایر دانش آموزان ممتاز دبستان قرار گرفت . هنوز حَظّ و شعف برگزیده شدن در وجودم موج می زد که معلم درس ریاضی (آقای ارجمندی) در نطقی که پشت بلندگو و در مراسم صبحگاه روز بعد انجام داد از خجالتم درآمد و نارضایتی اش را از ممتاز اعلام کردن دانش آموز سرتراشیده اش اعلام کرد!
کابوس کودکی کیومرث:
بعدها در مجموعه تلویزیونی « قصه های مجید» همان وحشت زنگ ریاضی و جدول ضرب را به شکل دیگری دیدم که البته در قالبی گیرا و هنرمندانه به تصویرکشیده شده بود. برنامه ای که به گمانم برای اولین بار در سال هفتاد یا هفتاد و یک از صداوسیما پخش شد. شادروان کیومرث پور احمد که خود نیز کابوس مشابه ای را در کودکی تجربه کرده بود بعد ها درباره ی این فیلمش این گونه نوشت:
« دوسوم از دوازده سال تحصیل من عمرِ هدررفته بود. ریاضی و فیزیک و شیمی و این جور درسها را مطلقاً نمیفهمیدم و همهاش را حفظ میکردم. انبانی تهی از محفوظات که در همۀ عمر هرگز سر سوزنی به کارم نیامد. کاش به جای درسهایی که دوست نداشتم و نمیفهمیدم، شعر و ادبیات و داستان بود. بابت همان درسهایی که نمیفهمیدم و دوست نداشتم، بسیار خفّت و
خواری کشیدم. آنچه چوب کف دست و پایم خورده بود، آنچه پسگردنی خورده بودم یا تحقیرشده بودم، در صبح روز بعد نشان دادم. معلم ریاضی که یک تسبیح دانهدرشت جاهلی در دست دارد، از مجید جدول ضرب میپرسد و میگوید هر کدام را غلط گفتی یک دانه میاندازم و آخر سر به اندازۀ دانههای افتاده چوب میخوری. ناظم هم که آمده سر کلاس تا جای خالیِ معلم غایب را پر کُند از انشای مجید خوشش نمیآید و امر میکند کفشهایش را دربیاورد و بخوابد تا او را فلک کند اما مجید با یک حرکت ناگهانی از کلاس بیرون میدود و دِ فرار…! عین این صحنه را در کلاس سوم ابتدایی دیدم …. » (پنجمین شمارۀ مجلۀ «فیلم امروز» صفحۀ 161)
پایان کابوس:
دلهره وکابوس ریاضی همچنان در ضمیرم مانده بود تا به دوره دبیرستان رسیدم. با اینکه در متن ِتوصیه نامه سوم راهنمایی رشته علوم انسانی را به عنوان اولویت اول برایم نوشته بودند ولی به خاطر چشم و هم چشمی و یا دهن بینی بقیه دانش آموزان یا والدین یا هر دو که خاطرم نیست، به جای رشته علوم انسانی به سراغ علوم تجربی رفتم. رفتن به سمت رشته ای که به آن تعلق خاطری نداشتم همان و در جا زدن چند ساله همان و منی که به غیر از دبیرهای ادبیات با هیچ دبیر دیگری هم دل و همراه نمی شدم هم چنان به بیراهه ادامه می دادم. در انشاء و املاء و ادبیات و زبان انگلیسی نمراتم بالا بود و بعضاً حتی در حین تدریس دبیر مربوطه نیازی به یادداشت برداری نداشتم ولی نمرات ناپلئونی ام را در دروس ریاضی و فیزیک و شیمی و … هنوزپیش چشم دارم که اجازه می خواهم به نمره ها اشاره نکنم.( خودتان اعداد یک رقمی را حدس بزنید!) سال سوم دبیرستان شیمی را تک مادّه کردم و سال چهارم بدون گرفتن دیپلم عازم خدمت شدم و پس از چند سال تباه شدن زمان و توان و پس از گذراندن دوره سربازی تازه به صرافت تغییر رشته افتادم و برای این کار، اول به بخش مربوطه در اداره ی آموزش و پرورش منطقه 16 تهران مراجعه کردم . جالب این بود که یکی از کارمندان آموزش و پرورش که از تصمیم من برای تغییر رشته به علوم انسانی با خبر شده بود از سرِ دل سوزی و راهنمایی برایم کلی منبر رفت و در اشتباه بودن این تصمیم نصیحتم کرد و برایم از منزلت رشته خودم ( تجربی) سخن راند و اینکه بعد ها پشیمان می شوی و… که خوش بختانه اندرزش در من اثری نداشت و بعد از چند آزمون پیش نیاز به همان رشته ادبیات و علوم انسانی که دوست داشتم بازگشتم و موفق شدم بالاترین معدّل دیپلم را در دبیرستان شهید بهشتی منطقه نوزده ( سال 1373 ) کسب کنم و هم زمان وارد دانشگاه شوم. در رشته ای که البته در آن خبری از جبرِریاضی و حساب و … نبود!